سید محمد عارف هاشمیسید محمد عارف هاشمی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

قطار کودکی ...

عکس آتلیه (1/4 ماهگی)

این پست مربوط به عکسای هست که تو 1 سال و 4 ماهگی با مامان و عمه جون رفتیم عکاسی مرکزی لامرد و با کلی زحمت (برای عمه و خانم منصوری) تونستم چند تا عکس خوب بندازم.   نکنه یه وقت فک کنید اینقدر آروم بودم که راحت ژست میگرفتم برای عکس ،اینم عکس پشت صحنه که  چقدر ورجه وورجه میکردم ...
23 خرداد 1394

1 سال و 7 ماهگی

سلام دوستای گلم. ببخشید خیلی دیر اومدم. ولی حالا با یه عالمه عکس جدید اومدم  با مامان و بابا رفتیم لوازم ورزشی پامو کردم تو یه کفش که باید توپ برام بخرید تا بلاخره بابایی راضی شد و یه توپ برام خرید اینم توپم اینم یه عکس خیلی خوشکل از گل افتابگردون تو حیاطمون یه روز با بابابزرگ و دایی یام رفتیم به نخلستان دوست بابابزرگم. اونجا تا دلتون بخواد مرغ و خروس و هاپو بود و من از خدا خواسته کلی باهاشون سرگرم شدم. اونطرف یکی داره بستنی می خوره. منم هوس بستنی کردم و دارم نگاش می کنم. علی دایی جون کنارمن هنگام اب تنی. این عکس مال یک سال و دو ماهگیمه که یادم رف...
27 بهمن 1393

محمد عارف در 1سال و نیمی

  من و بابا و مامان رفتیم بندر نخل تقی( )،ناهار رو هم اونجا کنار دریا خوردیم، یه ال ای دی هم واسه آقاجون خریدیم و اومدیم     اینم من و دختر خالم سید زهرا که هردوتامون داریم شکلک در میاریم    آقا رضا پسر عموم هست که با هم ناهار رفتیم بیرون     آمپول 1سال و نیمی رو زدم ، خیلی درد داشت،1 روز کامل اصلا راه نرفتم  راستی بابایی به مناسبت این روز که همراه بود با میلاد پیامبر (ص ) ما رو شام برد بیرون،ولی متاسفانه بس من شیطنت کردم نشد که مامانی ازم عکس بگیره ...
11 بهمن 1393

عکس آتلیه محمد عارف(1 سالگی )

سلام دوستای نازنین، ببخشید که عکسامو دور گذاشتم  تو وبلاگ، آخه آماده شدنش یه کم طول کشید، مامان و بابا بعد از جشن تولد 1 سالگی منو بردن عکاسی اما چون من یه کم شیطون بودم به این راحتی ها نمی شد ازم عکس بگیرن هر روز مشکل جدیدی پیش میومد، آقای حیاتی که زحمت این عکسا رو کشیده گفته بود که باید سرحال باشم، خواب هم رفته باشم تا اینکه تقریبا 1ماه پس از 1سالگی یعنی تاریخ 18مرداد ماه93 تونستیم این عکسارو بگیریم       ...
8 بهمن 1393

خاطرات تلخ و شیرین

 سلام من دوباره اومدم با کلی خاطره تلخ و شیرین، آخرای آبان من آبله گرفتم که خیلی بد بود، حالا شما نگاه کنید صورتم چه جوری شده   اینم صورت من از پشت لباس آقای بندباز    چون چیزای خنک برام خوبه مامان و بابا اجازه دادن صبح زود تو سرما با دست اینجوری ماست بخورم هنوز خواب خوابم، ولی من عاشق ماستم، به به    من و مامان رفتیم پارک، بعد از پارک مامان منو برد خونه خاله زهره تا با پرنده هاشون بازی کنم   اینم منم که تازه از حمام بیرون اومدم، هنوز لباسام نپوشیدم که یه چیز خوشمزه پیدا کردم اولین باره میخورم ، برای من خوشمزست،دیروز رفتم پیش عمولا (عمو موسی) مو...
13 دی 1393

دریا (مهر93)

  منو ول کنید، میخوام برم آب بازی بابا تو هم با من بیا     خیلی خوش میگذره اینم شاهکارای بابایی رو شن های دریا   ردپای آقای عارف کوچولو قلب بابا سید محمد عارف مرسی باباجون،دوست دارم ...
4 آذر 1393

یا حسین شهید (محرم سال 93 )

خدایا ما را از سربازان امام زمان(عج ) قرار بده   امروز میخوام با مامانم بریم مراسم شیرخوارگان حسینی     ظهر عاشورا رفتیم روستا خونه آقا جون، اینجا هم خونه آقاجون هست که من آماده شدم میخوایم بریم حسینیه   ...
17 آبان 1393

عزیز مامان و بابا

این آقا پسر که میبینید منم ، رفتم بیمارستان برای عمل چشمم، آخه چشم من از کوچیکی خود به خود اشک می ریخت چهارشنبه 2 مهر 93 قبل از عمل اصلا گریه نکردم و با خوشحالی رفتم پیش خانم پرستار برای اتاق عمل و اما بعد از عمل، تا 20 دقیقه همش گریه کردم، بعد دیگه خوابم برد اینم عکس بعد از عمل از این سوزن سرم که رو دستم هست خیلی بدم میومد خدا رو شکر چشمم خوب شده و دیگه اشک بی خود ازش نمیاد ...
3 آبان 1393