سید محمد عارف هاشمیسید محمد عارف هاشمی، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

قطار کودکی ...

دریا (مهر93)

  منو ول کنید، میخوام برم آب بازی بابا تو هم با من بیا     خیلی خوش میگذره اینم شاهکارای بابایی رو شن های دریا   ردپای آقای عارف کوچولو قلب بابا سید محمد عارف مرسی باباجون،دوست دارم ...
4 آذر 1393

یا حسین شهید (محرم سال 93 )

خدایا ما را از سربازان امام زمان(عج ) قرار بده   امروز میخوام با مامانم بریم مراسم شیرخوارگان حسینی     ظهر عاشورا رفتیم روستا خونه آقا جون، اینجا هم خونه آقاجون هست که من آماده شدم میخوایم بریم حسینیه   ...
17 آبان 1393

عزیز مامان و بابا

این آقا پسر که میبینید منم ، رفتم بیمارستان برای عمل چشمم، آخه چشم من از کوچیکی خود به خود اشک می ریخت چهارشنبه 2 مهر 93 قبل از عمل اصلا گریه نکردم و با خوشحالی رفتم پیش خانم پرستار برای اتاق عمل و اما بعد از عمل، تا 20 دقیقه همش گریه کردم، بعد دیگه خوابم برد اینم عکس بعد از عمل از این سوزن سرم که رو دستم هست خیلی بدم میومد خدا رو شکر چشمم خوب شده و دیگه اشک بی خود ازش نمیاد ...
3 آبان 1393

سفر مشهد، شهریور93

 ما از راه طبس رفتیم، اینجا هم یه امامزاده تو مسیر طبس هست    اینم کلبه کوچولوی منه بفرمایید داخل  اینجا حرم مطهر آقا امام رضا  من صحن حرم رو خیلی خیلی دوس دارم، چون آزاد بودم و هر جایی که میخواستم میتونستم برم راستی من برای اولین بار اینجا بود که خودم به تنهایی تونستم بلند بشم  محمد عارف عاشق آب بازی(جنگل های شمال ) ما از مسیر شمال برگشتیم    باغ گلهای اصفهان، خیلی قشنگه، حیفه که اصفهان بری و اینجا رو نبینید شما هم حتما برید   اینجا هم آخرین صبحانه سفرمون رو خوردیم، شهر زیبای آباده ...
29 مهر 1393

شهریور 93

سلام به دوستای که ما رو قابل میدونن و هر چند وقت یکبار سری به وبلاگم میزنن.ببخشید که مدتی پیدام نبوده ،آخه یه خورده گرفتار بودم، اول اینکه یه مسافرت 15 روزه رفتم و دوم اینکه چشمم رو عمل کردم.(توضیحات برای بعد) منتظر عکسام باشید.   میخوام یه دوش بگیرم بعد با مامان و بابا بریم جم خونه عمو   من راننده شدم، نگاه کنید یه دستی رانندگی میکنم   از جم بابا یه عالمه توپ برام خرید ...
25 مهر 1393

گل پسر

  من یک سال و یک ماهم شده، که به گفته مامان ماه ماه شدم،قدم بلندتر و وزنم زیادتر،درکل از نی نی بودن خارج شدم ولی شیطنتام هم روز به روز داره زیادتر میشه. این روزا عادت به قند خوردن کردم که مادر جون داره سعی میکنه با ترسوندنم از چایی که من بهش میگم "بووه" یا "داخ " این عادتمو ترک بده. هر چیزی که میبینم با انگشتم بهش اشاره میکنم و میگم "اوه" تا اینکه مامان و بابا برام بگن اون چیه.  در حال حاضر من از چیزای داغ و موتورسواری میترسم و راستی من عاشق پرتاب کردن وسایل هستم، هر چیزی که دستم بیاد بعد از اینکه یه کم باهاش بازی کردم اونو فوری پرت میکنم ولی خداییش پرتابم خیلی خوبه.  این روزا سرگرمی من بازی کردن با ظرفای مادر جون و ما...
22 مرداد 1393